خونه تکونی
دلم خونه تکونی میخواست. دلم یه نی نی میخواست برای خونه مجازی عسلک که شبیه هیچ کدوم از نی نی های وبلاگی دیگه نباشه و مال خود خودم باشه. درسته نی نی من هنوز خوابه ولی من به زودی بیدارش میکنم. عسلکم بخواب تا آغازین روزهای بهار و رویش دوباره ات در دلم. قرار است فصل بهار مادرت به این دنیای رنگ و وا رنگ دعوتت کند، عسلک قول بده دعوتش را اجابت کنی. عسلک قول بده به مادر، قول بده رفیق نیمه راه مادر نباشی. قول بده مامانی رو به مهمانی بوی لطیف تنت دعوت کنی. مامانی دلش به بهار خوش است، به آمدن دوباره پرستو ها. زمستان گذشته است .... باز زمان نغمه سرایی فرارسیده است.... و تو ای کبوتر من که در شکاف صخره ها و پشت ...
نویسنده :
شیوا
21:52
پنج ماهگی
جای یک کوچولو اینجا خالیست!
چند سالی از ازدواجشان میگذرد، دیگر مدتهاست که جای یک کوچولو اینجا خالی است. هیچکدام حرفی به هم نمیزنند اما هر دو خوب میدانند که آن یکی چهقدر دلش میخواهد نیمهشب تا نزدیکیهای صبح بیدار بماند، تمام طول و عرض خانه را چند بار بالا و پایین برود، بعد میان تاریکی و سکوت، توی گوشهای کوچک یک نوزاد نجوا کند «لالا،لالا، گل لاله...» زن هم خوب میداند که مرد حالا دلش پر میکشد برای وقتهایی که غروب بشود برگردد خانه، آنوقت کسی باشد که چهار دست و پا بدود طرفش. حالا سالها از آخرین عروسکی که مرد خرید و آخرین کلاهی که زن بافت میگذرد. عروسکه...
نویسنده :
شیوا
14:29
پادشاه فصل ها
مادرم منو تو این فصل به دنیا دعوت کرد واسه همینم این فصل و دوست دارم. و باز هم فکر کنم واسه همینم هست که من واقعا دختری پاییزی ام. مامانم منتظر یه پسر بوده ولی به جاش من اومدم و مامانم برای پسر هنوز باید سه سالی صبر میکرد. یه بار ازش پرسیدم که چر فقط منو تو پاییز به دنیا آورده؟ گفت اه تو هم چی میگی دختر..زشته این حرفها. ولی من تو آخرین شبهای یه پاییز سرد به دنیا اومدم وقتی برف زمین و سفید پوش کرده بود. تو خونه جدید دنیا اومدم. خونه ای که بیست سال توش زندگی کردم. خونه ای که سه اتاق داشت با یه حیط بزرگ و یه ایوون که رو به حیاط همسایه بود و همسایه همیشه شاکی از اینکه بچه هاتون میان رو ایوون به سنجابای ما خیره میشن. منو میگفت. آره من به ...
نویسنده :
شیوا
17:18